امرد. بیریش. که ریش نیاورده باشد. ساده. ساده روی. ساده رخ. ساده زنخدان. ساده شکر. ساده نمک: صحبت کودگک ساده زنخ را مالک نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز. ناصرخسرو. به ساده زنخ میل داری و داری گزی در گزی ریش و سبلت نهاده. سوزنی. حریف ساده زنخ باید اندرین مجلس نعوذباﷲ اگر را ویا و شین دارد. کمال اسماعیل (از آنندراج)
امرد. بیریش. که ریش نیاورده باشد. ساده. ساده روی. ساده رخ. ساده زنخدان. ساده شکر. ساده نمک: صحبت کودگک ساده زنخ را مالک نیز کرده ست ترا رخصت و داده ست جواز. ناصرخسرو. به ساده زنخ میل داری و داری گزی در گزی ریش و سبلت نهاده. سوزنی. حریف ساده زنخ باید اندرین مجلس نعوذباﷲ اگر را ویا و شین دارد. کمال اسماعیل (از آنندراج)
کنایه از جوان بیریش. امردی که هنوز خط بر نیاورده باشد. (آنندراج). امرد. که ریش نیاورده باشد. ساده. ساده رخ. ساده روی. ساده زنخ. ساده شکر: ساده زنخدان بدم و ساده کار ساده نمک بودم و ساده شکر. سوزنی
کنایه از جوان بیریش. امردی که هنوز خط بر نیاورده باشد. (آنندراج). امرد. که ریش نیاورده باشد. ساده. ساده رخ. ساده روی. ساده زنخ. ساده شکر: ساده زنخدان بدم و ساده کار ساده نمک بودم و ساده شکر. سوزنی
خنده کن. خنده کننده. (یادداشت بخط مؤلف) : حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن خنده بهار عیش دان سرفه نوای صبحدم. خاقانی. هر که سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش گر که زند خنده بر او مرد و زن او هم از آن خنده شود خنده زن. امیرخسرو دهلوی. ، مسخره کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
خنده کن. خنده کننده. (یادداشت بخط مؤلف) : حلق و لب قنینه بین سرفه کنان و خنده زن خنده بهار عیش دان سرفه نوای صبحدم. خاقانی. هر که سخن نشنود از عیب پوش خود شود اندر حق خود عیب کوش گر که زند خنده بر او مرد و زن او هم از آن خنده شود خنده زن. امیرخسرو دهلوی. ، مسخره کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
در حال خندیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل وز لب خندان او بلبله بگریست زار. خاقانی. خنده زنان چو زنگیان ابر ز روی اغبری. خاقانی. خنده زنان از کمرش لعل ناب. نظامی. تو خنده زنان چو شمع و خلقی پروانه صفت در احتراقت. سعدی. گفتم آه از دل دیوانۀ حافظ بی تو زیر لب خنده زنان گفت که دیوانۀ کیست. حافظ. ، مسخره کنان. تمسخرکنان
در حال خندیدن. (یادداشت بخط مؤلف) : جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل وز لب خندان او بلبله بگریست زار. خاقانی. خنده زنان چو زنگیان ابر ز روی اغبری. خاقانی. خنده زنان از کمرش لعل ناب. نظامی. تو خنده زنان چو شمع و خلقی پروانه صفت در احتراقت. سعدی. گفتم آه از دل دیوانۀ حافظ بی تو زیر لب خنده زنان گفت که دیوانۀ کیست. حافظ. ، مسخره کنان. تمسخرکنان
آنکه دهل زند. آنکه دهل نوازد. دهل نواز. طبال. (یادداشت مؤلف). طبال و دف زن و کسی که طبل می نوازد. (ناظم الاطباء) : دهل زن چو شد بر دهل خشمناک برآورد فریاد ازآب و خاک. نظامی. کهن شده ست به غزنین فکنده در میدان دهل زنند بر او خود دهل زنان بر در. عنصری. خروس غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم هوای شب سرد را کرد گرم. نظامی. خوشا هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). که ناگه دهل زن فروکوفت کوس بخواند از فضای برهمن خروس. (بوستان). دهل زن گو دو نوبت زن بشارت که دوشم قدر بود امروز نوروز. سعدی
آنکه دهل زند. آنکه دهل نوازد. دهل نواز. طبال. (یادداشت مؤلف). طبال و دف زن و کسی که طبل می نوازد. (ناظم الاطباء) : دهل زن چو شد بر دهل خشمناک برآورد فریاد ازآب و خاک. نظامی. کهن شده ست به غزنین فکنده در میدان دهل زنند بر او خود دهل زنان بر در. عنصری. خروس غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم هوای شب سرد را کرد گرم. نظامی. خوشا هوشیاران فرخنده بخت که پیش از دهل زن ببندند رخت. (بوستان). که ناگه دهل زن فروکوفت کوس بخواند از فضای برهمن خروس. (بوستان). دهل زن گو دو نوبت زن بشارت که دوشم قدر بود امروز نوروز. سعدی
دف زننده. دف کوبنده. نوازندۀ دف. آنکه از دف طبق اصول آوا برآورد. دفاف. صناج. (دهار) : یا رب ستدی ملک ز دست چو منی دادی به مخنثی نه مردی نه زنی از گردش روزگارمعلومم شد پیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی. (منسوب به لطفعلی خان زند). و رجوع به دف شود
دف زننده. دف کوبنده. نوازندۀ دف. آنکه از دف طبق اصول آوا برآورد. دفاف. صناج. (دهار) : یا رب ستدی ملک ز دست چو منی دادی به مخنثی نه مردی نه زنی از گردش روزگارمعلومم شد پیش تو چه دف زنی چه شمشیرزنی. (منسوب به لطفعلی خان زند). و رجوع به دف شود